زینب بانوزینب بانو، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
نی نی وبلاگی شدن مانی نی وبلاگی شدن ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

عقیله مامانی

من شیر میخورم تو انگشتمو...!

چند ماهی هست که موقع شیر خوردن انگشت اشاره ش رو توی دهنم میذاره! ومن انواع طعمهارو توی زندگیم تجربه میکنم!طعم خاک...طعم عرق...طعم غذا...طعم بستنی...طعم شکلات...و انواع طعم ها که با چاشنیه دست زینب ترکیب شده! این آخریه ولی بدون اینکه شیر بخوره انگشتشو گذاشته توی دهنم و میگه: به به!
25 مرداد 1393

زینت زینب

جامونده از سالگردهای دختربانو! میلاد امام حسن بردم گوشت رو سوراخ کنم؛ دکتر که داشت شمارو آماده میکرد گفت:خب نی نی کوچولو عروسیه داییه یا عمو؟؟ گفتم: هیچ کدوم آقای دکتر...تولد امام حسن (ع) بود نیت کردم و آوردم... نیتم توی دلم بود... زیور زینبم به مدد شما...آقای من...برای محارمش باشه... و.. حب علی و آل علی مثل گوشواره همیشه باهاش باشه و زینتش بشه...
16 مرداد 1393

سهم...

چشمات پر از خواب بودن و  فقط کمی نوازش میخواست که غرق خواب بشی... سرت رو چرخوندی سمت من و به یه نقطه خیره شدی.... یه بوسه...دو بوسه....سه بوسه....حسابش از دستم رفت انقدر که بوسه بارونت کردم... چشمام پره اشک شده بود و همچنان از صورت ماهت گل بوسه برمیداشتم.... بلند گفتم توی زندگیت همیشه خیر ببینی دخترم... اگه مادری سهمی برای خودش داره... من سهمم رو برداشتم....خدا....
16 مرداد 1393

مامان سرکار گذاشته میشود!

ساعت دو و نیم شب؛ زینب یه نایلون انداخته پشتش؛ میاد پیشم میگه: ماااااماااااااااااان!  میگم:بله! دستش رو تکون میده و ازم خداحافظی میکنه!  من:هاج و واج! داری میری زینب؟؟؟ کجاااااا؟؟؟ همچنان داره تکون میده دستش رو! من هم به نشانه تسلیم ازش خداحافظی میکنم! بعد! چند دقیقه پشت در وایمیسه و با خودش حرف میزنه وبعدش میاد دوباره طرفم؛ماااااااماااااااااان! -:بله! -:اوددددددددده -:اومدی عزیزم؟ -:آده -:کجا رفته بودی؟؟ -:در در -:  ...
1 مرداد 1393
1